پرهام پرهام ، تا این لحظه: 14 سال و 1 ماه و 10 روز سن داره

پرهام و دنیای تازه

پرهام ومهد کودک2

به نام خدا 1-با وجودی که پرهام به مهد عادت کرده و مدام توی خونه شعر و نمایش های مهد رو اجرا می کنه و خانوم مربی و مامان می شه یا آقای عرب می شه! که مربی موسیقی مهده یا...ولی باز هم موقع رفتن گریه می کنه. و هی می خواد رفتنمون به مهد به تاخیر بیفته. بعضی وقتها دیگه واقعا احساس درماندگی می کنم! این جا درحال قیچی کردن عکسهای خودشه به روش صفورا جون مربی مهد. 2- پرهام باز هم سرما خورد. این بار تشخیص پزشک برونشیت بود. باید چند روزی به مهد نمی رفت. روز یکشنبه بردمش مدرسه. دو وقت اول با من بود. سر کلاس سوم ریاضی کمی بهتر از وقت دوم بود. توی کلاس دوم ریاضی ها که رسما کلاس بهم ریخت! روز دوشنبه نرفتم مدرسه. البته شب تا ساعت 2 بیدار موندم...
19 آذر 1391

پرهام به موزه حیات وحش می رود!

به نام خدا هفته ی پیش پرهام مدام می گفت: 2 دسته اند: اهلی و وحشی! ...5شنبه برای آشنایی بچه ها با حیوانات اونها رو بردند موزه ی حیات وحش. منم به اصرار پرهام و در نهایت حس آویزونی! باهاشون رفتم.اینم چند تا عکس: 1- بعد از پیاده شدن از اتوبوس باید صف می بستند! پرهام و امیر علی و شیدا و کتایون. 2- یه عکس دسته جمعی کنار جناب خرس! به تر تیب از چپ: پرهام-امیرعلی-مانی-کوروش(پشت مانی).پویا-ایمان-آندیا-کتایون و هستی. 3- 3- عکس بالایی: صف موقع برگشتن. پرهام همش کلاه آندیا رو می کشید و صداش رو درمی اوورد! چه جوری همدیگر رو هل می دند جغله ها! 4- دو تا عکس تکی از پرهام توی موزه: 5- اینم بامزه است: ...
11 آذر 1391

پرهام و مراسم مذهبی

به نام خدا من دوست دارم پسرم رو با مذهب و مراسم مذهبی آشنا کنم به ویژه توی این روزها که متاسفانه تبلیغات زیادی بر علیه مذهب و مناسک مذهبی وجود داره. مادر یکی از بچه های مهد پرهام به من می گفت: به مربی های دخترم سپردم نه یه کلمه ی عربی به دخترم یاد بدهند نه قرآن و مراسم مذهبی! ...گفتم: چرا؟ مذهب که آرامش بخشه...لازمه برای آرامش دخترت توی این روزگار پر از اضطراب ...با یه حالتی سرش رو تکون داد و گفت: نه!.... پرهام رو روز جمعه برای مراسم روز حضرت علی اصغر(ع) برده بودیم. مراسم خیلی خوبی بود. برای من لازم بود. برای پرهام هم. ولی از دست این پسر حساس! تا می دید دو قطره اشک از چشمهام می یاد با بغض می گفت: مامان! تو رو خدا گریه نکن من ناراحت می شم...
6 آذر 1391

گزارش تصویری از سفر به تهران

به نام خدا توی این تعطیلات ما یه سفر کوتاه به تهران رفتیم. این هم یه گزارش کوتاه تصویری: 1- ایلمان خواهرزاده عزیز من به دنیا اومده بود-روز 24 آبان ماه- توی این عکس پرهام خیلی به ایلمان نزدیک شده. تا روز قبلش به دلیل این که هنوز فکر می کردم کمی سرماخوردگی داره نمی گذاشتم به ایلمان نزدیک بشه ولی توی این شب که خواهرم برای مراسم نذری پدرم اومده بودند پرهام اجازه داشت به نی نی نزدیک بشه! 2- داره به نی نی محبت می کنه! و به پشتش آروم آروم ضربه می زنه. مثل من به وقت خواب پرهام! 3- پرهام و ارمیا و علی در حال نقاشی. این سه تا پسر کوچولو حسابی با هم بازی کردند و گهگاهی هم حسابی ما رو کچل! 4- روابط بسیار دوستانه ی دو پسر خاله ی خو...
6 آذر 1391
1